از تبار آسمان

ساده و پاک دلت و خدایی کن و برو زیر سقف خدا

از تبار آسمان

ساده و پاک دلت و خدایی کن و برو زیر سقف خدا

پس من چه بنویسم...!!؟

آمدم از عشق بنویسم قلمم در دست شکست.

آمدم از مرگ بنویسم مادرم گفت نگو این طور دلم می شکند.

آمدم از علم بنویسم عقلم جواب نداد.

آمدم از روح بنویسم خدایم گفت اگر می خواستم تو بفهمی برایت می نوشتم.

آمدم از خوبی بنویسم خودم نخواستم که بنویسم.

آمدم از خدا بنویسم خدایم گفت خودم برایت نوشته ام.

پس من چه بنویسم.......!!؟

چرا از مرگ می ترسید؟؟!!

چرا از مرگ می ترسید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
 
 مپندارید بوم نا امیدی باز،
به بام خاطر من می کند پرواز،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است.
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
 
مگر مِی، این چراغِ بزمِ جان مستی نمی آرد؟!
مگر افیونِ افسونکار
نهالِ بیخودی را در زمینِ جان نمی کارد؟
مگر این مِی پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنجِ هستی نیست؟
مگر دنبال آرامش نمیگردید؟
چرا از مرگ میترسید؟
 
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید؟
مِی و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند،
خماری جانگزا دارند.
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند!
 
چرا از مرگ میترسید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟
بهشت جاودان آنجاست.
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد، در بستر گلبویِ مرگ مهربان، آنجاست!
سکوت جاودانی پاسدارِ شهرِ خاموشی ست.
 
همه ذرات هستی، محو در رویایِ بی رنگ فراموشی ست.
نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی،
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی،
جهان آرام و جان آرام.
زمان در خواب بی فرجام،
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند!
 
سر از بالینِ اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا « هرکه را زر در ترازو،
زور در بازوست»
جهان را دست این نا مردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خونِ یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها بر انگیزند.
سر از بالینِ اندوه گران خویش بردارید
همه، بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟

چرا از مرگ می ترسید!؟

خدا رو حس کن

خدا را در دلت احساس کن

و قدمهایت را محکم تر از همیشه بردار

چرا که وقتی ایمانت شکست می خورد

ترس پیروزیش را در وجودت جشن می گیرد

 

قرار همیشگی ما سحرگاه

امروز داشتم به این فکر می کردم که چه دعایی کامل ترین دعا هست که آدم از خدای خودش می تونه بخواد فکر می کنم کامل ترین دعا این باشه که :

خدا جونم قوه ی تفکر و تعقلم رو قوی کن.

و یه دعای خیلی قشنگ دیگه اینه که بار الها! لطفت رو شامل حالم کن.

بهترین زمانی که آدم از خدای خودش می تونه چیزی بخواد سحرگاه هست،سحرگاه هست که تمام نعمت ها تقسیم می شه،سحرگاه هست که خدا می شینه و نعمتاش رو تقسیم می کنه.

پس قرار همیشگی ما سحرگاه!!

 

 

آرامش

 خدا جونم (من باز اومدم )سلام...

آرامشت رو بهم بده که بهش خیلی نیاز دارم!!

البته می دونم که آرامشت مثل بارون داره رو سرم می ریزه ولی من متوجه نیستم.