از تبار آسمان

ساده و پاک دلت و خدایی کن و برو زیر سقف خدا

از تبار آسمان

ساده و پاک دلت و خدایی کن و برو زیر سقف خدا

چرا از مرگ می ترسید؟؟!!

چرا از مرگ می ترسید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
 
 مپندارید بوم نا امیدی باز،
به بام خاطر من می کند پرواز،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است.
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
 
مگر مِی، این چراغِ بزمِ جان مستی نمی آرد؟!
مگر افیونِ افسونکار
نهالِ بیخودی را در زمینِ جان نمی کارد؟
مگر این مِی پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنجِ هستی نیست؟
مگر دنبال آرامش نمیگردید؟
چرا از مرگ میترسید؟
 
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید؟
مِی و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند،
خماری جانگزا دارند.
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند!
 
چرا از مرگ میترسید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟
بهشت جاودان آنجاست.
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد، در بستر گلبویِ مرگ مهربان، آنجاست!
سکوت جاودانی پاسدارِ شهرِ خاموشی ست.
 
همه ذرات هستی، محو در رویایِ بی رنگ فراموشی ست.
نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی،
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی،
جهان آرام و جان آرام.
زمان در خواب بی فرجام،
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند!
 
سر از بالینِ اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا « هرکه را زر در ترازو،
زور در بازوست»
جهان را دست این نا مردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خونِ یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها بر انگیزند.
سر از بالینِ اندوه گران خویش بردارید
همه، بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟

چرا از مرگ می ترسید!؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد